میان درد و تب و سرفه و نفس تنگی
رسیده ام به شبستان کاشی رنگی
رسیده ام به خیابان منتهی به حرم
دریغ، پای من این بار می کند لنگی
سلام من به تو از پشت این در بسته
سلام من به ضریح از هزار فرسنگی
عبور میکند از پشت میلهها دل من
به زعم این غل و زنجیر سربی و سنگی
به یاد غربت اهل بقیع می افتم
عجب زیارت تلخی، چه شهر دلتنگی...
چه باک، صحن و سرایت اگر قرنطینه است
که عهد ما و هوای تو عهد دیرینه است
همیشه یاد تو دلگرم میکند ما را
که قاب عکس ضریح تو روی شومینه است
اگر چه صحن تو مستغنی از تشرف ماست
ولی دل است و دل از دوری ات پر از پینه است
که صبح جمعه تحویل سال دور از تو
به دل ملولی تلخ غروب آدینه است
نبود طاقت محصور دیدنت با من
دلیل اینکه زیارت نیامدم این است....
در این بهار که پیوند خورده با پدرت
دلم به مشهد و قم آمد و «قد انکسرت»
برای تسلیت افسوس که نشد بزنیم
سری به رسم ارادت به آستان درت
بگو که حاجت ما را سوی رضا ببرند
کبوتران سپید و سیاه نامه برت
شفا بده به من آنگونه که کرامت توست
وگرنه من چه گلی می زنم مگر به سرت؟
نگاه ملتمس ما به استجابت توست
خدا کند که بیفتد به حال ما نظرت...
تسنیم
انتهای پیام/